ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن


جان من دلخسته بجانانه رها کن

دلدار مرا با من دلسوخته بگذار


بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن

گر مرتبهٔ یار ز بیگانگی ماست


گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن

بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست


در دام مقید مشو و دانه رها کن

گر باده پرستان همه از میکده رفتند


سرمست مرا بر در میخانه رها کن

آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا


گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن

چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم


تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن

گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو


از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن